آنانی که منتظر مرگ نیستند و حتی به مرگ فکر نمی کنند از هدف اصلی انسانیت غافل اند.
پدر شهید:
یک بار من در خواب دیدم در تشییع جنازه شهید در محمودآباد بودم و یک نفر از من سوال میکند می دانید شهید کیست من گفتم خیر همین طور تا 3 بار آمد و من خشمگین شدم و به من گفت این شهید رحیم شیرویه و من از خواب بلند شدم و این موضوع را به مادرش گفتم و گفتم این پسر دیگر مال ما نیست خود شهید هم به ما می گفت مگر من چقدر عمر می کنم 17 سال بیشتر عمر نمی کنم
باباجان این نامه را در تنهایی شب می نویسم. شبی خواب دیدم که ما سه نفریم و داریم جنازه ای را حمل می کنیم. تن همه ی ما سپید بود و جنازه ی نورانی، اتاق تاریک ما را روشن کرده بود. جنازه را خوب نگاه کردم و بوسیدم.
کسی کنارم بود، از او پرسیدم: «آن کسی که آن طرف ایستاده و نورانی است را می شناسی؟» پاسخ داد: «او امام موسی بن جعفر (ع) است»
نمی دانم چرا از خودش نامش را نپرسیدم. هنگام بستن سر تابوت آن شخص یا امام (ع) به من فرمودند: «این جنازه، جنازه ی توست» یک باره از خواب پریدم. یقین پیدا کردم شهید خواهم شد. باباجان! در کوچکی یک نفر به من نوید داد که پایان زندگی تو 17 سالگی است و الآن 17 سال دارم و منتظر رایحه ی بهشتی هستم.
65/12/10 (شهید رحیم شیرویه)